موج سخن

سخن بزرگان ایران و جهان-داستانهای کوتاه پند آموز-نوشته های زیبا-ضرب المثل-احادیث معصومین

موج سخن

سخن بزرگان ایران و جهان-داستانهای کوتاه پند آموز-نوشته های زیبا-ضرب المثل-احادیث معصومین

رئیس

دستش را به کمر زده و با صورتی که از عصبانیت قرمز شده بود سر کار مندانش فریاد می‌زد، ناگهان درد شدیدی در قلبش احساس کرد و به زمین افتاد. چند روز بعد... چشمانش به درب اتاق ccu خیره ماند و منتظر بود کسی به ملاقاتش بیاید ولی کسی نیامد. از پرستار پرسید: شما رئیستان را دوست دارید؟ پرستار گفت: نه، او پرسید: پدرتان را چطور؟ پرستار گفت: خیلی زیاد... ملحفه را روی صورتش کشید و گریست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد