نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت ...
گفتم : ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟
بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند ...
شیطان گفت : خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم : ... به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت : من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.
اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.
سلام عسیسم .خیلیییییییییییییییییی جالب بود
سلام تمامی متن هایی که اینجا نوشته بودید رو خوندم نوشته شیطان واقعا منو به فکر فرو برد!از شما نویسنده که این متن رو اینجا گذاشتید تشکر فراوان میکنم اقا سعید.
خیلی قشنگه
سلام دوست عزیزم.وبلاگت خیلی قشنگه.اگر با تبادل لینک موافقی بهم خبر بده.و بگو که با چه اسمی بلینکمت.و اگر خواستی منو بلینکی با اسم FreE LovE بلیمک.ممنونم[چشمک]